بسم الله...
دو روز از اعتکاف گذشته...وای که چه حال بدیه،دلتنگی...دلتنگی واسه ی همه ی اون اشکای شفافی که با حزن صدای سید انجوی و آقای سلحشور جاری می شدند...
خدایا خودت کمک کن...
توی دنیا،دردایی که آدم از سر دلتنگی خدا بهشون مبتلا میشه،هیچ درمونی ندارن...
دنیا بدجور با ماها سر جنگ داره،ای خدا...خودت کمک کن...
به قول سید:
یکی انگار،داره دل رو،به یه جای غریبی می کشونه اون که با چادر خاکی،گناهای همه رو میپوشونه
انگاری دست خودم نیست انگاری داره دلم باز بهونه چشم گریون،مثل بارون،می باره اشکای من دونه دونه
یکی با چادر خاکی گناهای همه رو می پوشونه...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |